پا به محوطه ادارهکل منابع طبیعی مازندران منطقه ساری که میگذارم، فیالفور به اسفندماه دوسال پیش میروم. عکسهای یادگاری رسانهها و متولیان منابع طبیعی در کنار درخت غرس شدهی یادبود خبرنگاران در محوطه این ادارهکل پیش چشمم رژه میرود.
عادت دارم روایتهای خبری را از ابتدا قلم بزنم و خواننده را از اول ماجرا با خود همراه کنم اما این گزارش اینگونه نیست و میخواهم اول، آخر داستان را بگویم.
سورپرایز شدیم. سورپرایزی غمناک. ساعت ۱۰ صبح از فرط گیجی و ناباوری میخندیدیم. برق رفت و سلام علیکمان با کارکنان "نشر وارش" ساری آمیخته شد به تاریکی و کتابگردی مدیران فرهنگی مازندران ماند و جهانِ کتاب و روشنایی که نبود.
همیشه میپنداشتم که معدنکاری و خبرنگاری و دکلبندی از مشاغل سخت و زیانآور محسوب میشوند اما امروز دریافتم کسب و کاری چون کشتارگاه نیز صعب و طاقتفرساست.
داستان زباله است. داستان بوی آزاردهنده زبالههایی که از میدان امام قائمشهر گاهاً استشمام میشود و اگر به جاده سیمرغ گذرتان بیفتد، آن را حتماً تجربه خواهید کرد.
هر سال هفتههای آخر شهریورماه، بازار کیف و کفش پر بود از قیل و قال پرشور خرید مدرسه؛ دانشآموزانی که با ذوقی وصفناشدنی پا به مغازهها میگذاشتند و با کفش و کتونیهای نو راهی خانه میشدند اما امسال گویی با این اوضاع کساد بازار، پای کیف و کفشها به مدرسهها باز نمیشود.